روزی خارکنی با بار خاری از راهی می گذشت ، خاری از بارش بَر راه افتاد ، و او از برداشتن آن خار از راه کوتاهی نمود ، ناخواسته آن خار در پای رهگذری که از آن مسیر می گذشت فرو رفت ، رهگذر از درد آن خار آهی کشید و لنگان لنگان به راه خود ادامه داد . فردای آن روز که خارکن مشغول خارکنی شد ناگهان خاری به چشمش فرو رفت ، فریاد از نهادش برآمد ، ناله کنان رو به آسمان کرد و گفت : خدایا من که از صبح تا به شب جان می کنم و خار درمی آورم که لقمه ای نان حلال برای خانواده ام ببرم این چه عقوبتی است که بدان گرفتار شدم ، رهگذری حکیم که از آن مسیر می گذشت با شنیدن صدای ناله و گلایۀ خارکن به او گفت : یقین دان که گر باعث خار بر پای کسی نشوی ، خار در چشمت نخواهد نشست .
دنیا ، شعری از محمدمحمدی ( مدیر وبلاگ )
، ,خار ,راه ,خاری ,کسی ,پای ,آن خار ,که از ,مسیر می ,فرو رفت ,آن مسیر
درباره این سایت